loading...

شهید محمد نوربخش

وبلاگ تخصصی نشر آثار شهید محمد نوربخش

بازدید : 9
شنبه 26 بهمن 1403 زمان : 19:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

شهید محمد نوربخش

دو ماهی می‌شد که خبری از او نداشتند. پدر نگران بود و مضطرب. مادر بی‌قراری می‌کرد. هر جا سراغش را می‌گرفتند بی‌نتیجه بود. بالاخره بعد از دو ماه پیدایش شد. از علت نبودنش حرفی نزد. مثل همیشه بود. شاد و سرحال. با همان شیطنت‌های همیشگی. هر چه پرسیدند، جواب سربالا می‌داد.
_مثل همیشه! جبهه بودم و درگیر جنگ.
بعدها یکی از رفقایش جریان را تعریف کرد. ماجرا چیز دیگری بود. حادثه‌ای که پنهان کرد و حرفی نزد.
در یکی از عملیات‌ها مجروح شد. ترکش به کتفش اصابت کرده بود. جراحتش شدید بود و عمیق.
در آن مدت دوماه غیبتش، در بیمارستان اهواز بستری شده بود.
همان موقع دکتر جوابش می‌کند. دست راستش در اثر اصابت ترکش کامل فلج شده بود.
همه‌ی ماجرا را بعدها برای یکی از رفقایش تعریف می‌کند.
بعد از جواب دکتر، خیلی دلم شکست. از اینکه نتوانم دوباره به جبهه بروم، حالم خراب بود. عجیب دلم گرفته بود. متوسل شدم به آقا علی بن موسی الرضا علیه‌السلام.
شب که خوابیدم خواب آقا را دیدم.
ایشان دستی به دستانم کشید. رو به من گفت:
_دستت خوب شده، پاشو که وقت رفتنه.
با حالتی بهت زده گفتم:
_ولی من دستم فلج شده
آقا با مهربانی به من نگاه کرد. لبخندی زد و گفت:
_الان دیگه فلج نیست.
از خواب بیدار شدم. باورم نمی‌شد. دستانم بی‌حسی قبل را نداشت.
سریع خودم را به مطب دکتر رساندم. دکتر هم شوکه شده بود. با دقت معاینه کرد. پرونده‌ی پزشکی‌ام را چند بار بالا و پایین کرد.
_به گمانم معجزه شده. هیچ اثری از فلج شدن دستانت نیست.
بله آقا به ایشان عنایت کرده بود. شفایش را از خود آقا گرفت. و دوباره راهی جبهه شد.

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 4
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 51
  • بازدید کننده امروز : 51
  • باردید دیروز : 82
  • بازدید کننده دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 210
  • بازدید ماه : 220
  • بازدید سال : 342
  • بازدید کلی : 3989
  • کدهای اختصاصی